عکس الویه
مامان ارسلان
۱۰
۲۸۸

الویه

۶ روز پیش
سرگذشت واقعی ۲ قسمت پنجم


هواداشت سردتر میشد بعضی شبا خیلی سرد میشد با پتوی نازکی که داشتم خومو بیشترمیپوشندم تا سردم نشه.چون غذای درست وحسابی نمیخوردم شکمم ازحدمعمول کوچیک تربود.وتکونهای بچه رواحساس نمیکردم.
برف میومد ازپنجره دیدم.ی زمانی چقدرعاشق راه رفتن زیربرف بودم.در زدم دوسه بار.تا دروباز کردن.به همسرم گفتم میشه بزاری برم توحیاط داره برف میاد...گفت لازم نکرده...من با رفیقام چندروزی میرم شمال ...
توی دستش ی تیکه نون وگوجه بود با ی بطری کوچیک اب...گفت بگیر بخور تا نمیری...پوزخندی هم زد.
گقتم اخه چطورنمیرم ...من خیلی وقته واسه تومردم....
گفت زنده ی هر روزم بابت اون اشتباهت.اون خطاط باید تنبیه بشی...هنوزم زنده ی ...نمیزارم بمیری...
در رو بست.

روزی یکبار سرایدار میومد در رو باز میکرد تا سرویس بهداشتی برم وبیام.بازم در رو قفل میکردن.دوباره حبس میشدم.اجازه حرف زدن باهامونداشت.ولی جواب سوالمو هم نمیداد.

تمام خواهرشوهرام وبرادرشوهرم توهمین خونه باهم زندگی میکردن.هرکدوم توی ی اتاق بودن...بعضی روزصدای بازی وخندشون رومیشنیدم.ولی ازلای درختا خوب مشخص نبود.

پنج روز گذشت ضعف شدید داشتم.گرسنم بود.طاقت نداشتم.ابم هم تموم شده بود.پنجره روبه هرسختی بود باز کردم...داد زدم کمک کمک...
کسی نیست بیاد به فریادم برسه...یکی از خواهرشوهرام نزدیک شد وگفت هیس اروم تر ...میشنون....ساکت باش....چی میخوای...
گفتم توروخدا برام ی چیزی بیار .مردم از گوشنگی...تشنمه...اب میخوام.از دیروز اب ندارم....داداشت منو داره میکشه...توروخدا دارم میمیرم...
گفت هیس ....ساکت باش...ارومتر...الان که همشون توی خیاطن.بزار رفتن توخونه برات چیزی میارم بخوری...پنجره روببند.نزار کسی بفهمه پنجره روبازکردی
گفتم توروخدابه داداشت بگومن گناهی ندارم .منو ازادکنه!
گفت اون داداش من نیست!
وبعدم رفت...
چندساعت گذشت صدای چندضربه اهسته به پنجره اومد.پرده روکنار زدم خودش بود...
گفت بیا بگیر همینو فقط تونستم برات بیارم کلفت خونه حواسش به غذا وکاسه وبشقاب هست نشد برات غذا بیارم...بگیر بخور.ببخشید کمه...
چندلقمه ونون پنیربود وبادوتا بطری اب.ار لای پنجره گرفتم وفوری لقمه روگاز زدم.گفتم.
دستت دردنکنه...خیلی گوشنم بود...توروخدابه داداشت بگومنو ول کنه...من گناهی ندارم واشکم بی اختیار ریخت...
با دست سردش از لای نرده پنجره روصورتم کشید وگفت گریه نکن دخترخوب...من میدونم گناهی نداری...گفتم بهت که کسی به حرف من گوش نمیده ...درضمن اون داداشم نیست...
الانم این پنجره روببندتا کسی منو توروباهم ندیده...هر وقت بتونم برات چیزی میارم بخوری...ورفت...
پنجره روبستم توی بغض وآه لقمه موخوردم...

روزها میگذشت هر چندروز یکبار خواهرشوهرم برام ی لقمه ی تیکه کیک یا میوه برام میورد که بخورم...
شوهرمم که بعدازیکهفته از شمال برگشت مثل قبل همون روال روزهای گذشته روداشت...
جای کمربندش روکمرم پینه بسته بود ومثل برش های بزرگ بزرگ روی بدنم مشخص بود.۵ دقیقه حق حمام داشتم همونم اب سرد بود ومیلرزیدم ترجیح میدادم کمتربرم تا سرمابخورم.
اخرین باری که رفتم حمام اب به شدت سرد بود.توی اینه حمام خودمو دیدم...چقدرلاغر وزرد بودم...جای کتک ومشت ولگدها توی بدنم مشخص بود.کنارلبم هم پاره شده بود.بیشترموهام ریخته بود.چون مثل قبل پرپشت نبود...دلم پرغصه توشد .
دلم هوای پدرومادرمو کرده بود.خونمون.داداشام وخواهرم...بعضی وقتا خاطراتشون که یادم میومد بغضم میگرفت وبی صدا گریه میکردم.اهل نفرین نبود.مادرم همیشه میگفت نفرین نکن ...قلب روسیاه میکنه...اگه مرغ آمین سر دیوارباشه نفرین که کردی بگه آمین....تموم دیگه....همون اتفاق میفته...هرکسی تقاص کاری که به ناحق کرده توی همین دنیاهم پس میده .پس نفرین نکن...
منم با بغض میگفتم باشه...نفرین نمیکنم...

اخرای زمستون بود چون درختا داشتن سبز میشدن.برگهای کوچیک کوچیک سبز ...باغنچه های سفید وصورتی ویاسی ...ریز ریز روی شاخه خودشونو نشون میدادن...
...